سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پست ترین دانش، آن است که از زبانت در نگذرد و والاترین دانش، آن است که در اعضا و جوارح پدیدار گردد . [امام علی علیه السلام]
پنج شنبه 85 آبان 11 , ساعت 1:4 عصر

به مناسبت سالروز شهادت طیب حاج رضایی و اسماعیل رضایی

طیب ، آزادمردی از تبار 15 خرداد

شهید « طیب حاج رضایی » از آن دست انسانهایی بود که با تمسک به اهل بیت و بخصوص حضرت اباعبدالله الحسین ( ع ) به این افتخار نائل آمد که در راه دفاع از دین و ولایت ، شکنجه های وحشیانه ساواک را به جان بخرد و سرانجام بر سر این اعتقاد محکوم به اعدام شد و در یازدهم آبان سال 1342 به جرم شرکت در قیام 15خرداد 42 ، همراه با « حاج اسماعیل رضایی »به شهادت رسید

خبرگزاری "مهر"- در مقاومت و مردانگی طیب کافی است نگاهی به برخی اسناد برجای مانده ساواک بیندازیم . از جمله آنکه « سرهنگ جواد صارمی وکیل متهمین در دادگاه نظامی در یک جلسه خصوصی اظهار داشته است : طیب واقعا مرد بود . هیچیک از رجال ما شهامت و مردانگی او را ندارند . این مرد تا پای جانش ایستاد و نخواست غیر واقعیت سخن بگوید ... شما اگر اسراری را می دانستید حتما برایش غصه هم می خوردید ... به طیب و دوستانش فشار آورده بودند که در محکمه بگویند علما و مخصوصا خمینی ما را وادار به چنین اعمالی نموده اند تا در جلسات علنی باستناد این اظهارات از تقصیرات شما کاسته و به مجازات خیلی خفیفی محکوم شوید . والا مرگ در انتظار شماست . ولی این مرد و سایرین که واقعا جوانمرد بودند نخواستند زیر بار حرف زور بروند .« فصلنامه 15خرداد شماره 25 بهار 1376 »  

گفتگو با « بیژن حاج رضایی » فرزند شهید طیب ، تنها بازگو کننده بخشی کوچک از شرح زندگی اوست .

نام اصلی پدر من، « طیب میرطاهری » بود، که به دلایل مخالفتها و دشمنی هایی که آن زمان با سادات می شد، نام پدرش را که محمدرضا بوده و به خاطر تشرف به حج به او حاج محمد رضامی گفتند، روی خود می گذارد، و از آن به بعد به« طیب حاج محمدرضا » معروف می شود. حتی در تصدیق مدرسه نظام، اسم ایشان نوشته شده طیب میرطاهری. ولی در بین مردم به « طیب حاج رضایی » مشهور شد. پدرم سال 1290 در تهران به دنیا آمد ولی اصلیت خانوادگی ما قزوینی است.

اختلاف پدرم با حکومت شاه ، نتیجه برخی حرکتهایی بود که سال 1342 ختم کننده آنها بود که فکر کنم از حدود سال 1339 شروع شده بود . یعنی بعد از به دنیا آمدن « رضا پهلوی » پسر شاه ، و مراسمی که به پیشنهاد پسر « پهلوان اکبر خراسانی » گرفته شده بود. ظاهرا در یکی از سلامهایی که پسر پهلوان اکبر خدمت شاه بوده و آن زمان فرح باردار بوده ، او پیشنهاد می کند که شایسته است ولیعهد شاه در بین مردم اصیل تهران و در جنوب تهران به دنیا بیاید . حالا یا به خاطر مسائل سیاسی حاشیه ای یا به خاطر گول زدن مردم  و افکار عمومی ، شاه با این نظر موافقت کرد و تماسی گرفتند و گفتند که ایشان می آید در بیمارستان « مادر » در میدان مولوی و آنجا فارغ خواهد شد و از پدر من هم خواستند که تدارک مراسم این کار را ببیند . تمام یک هفته ای که آنها در تلاش بودند و پذیرایی کردند و طاق نصرت بستند ،  یک قرانی از کسی نگرفتند . یعنی این پولهایی بود که همه را مرحوم پدرم داد و تعهد هم این بود که هیچ نوع دخالت حکومتی در این نشود ، و حتی برای حفاظت از ایشان خود بچه های پایین شهر این کار را انجام بدهند .
یکی دوساعت قبل از اینکه شاه بخواهد بیاید و زنش را بعد از زایمان ببیند ، یک برخوردی بین پدرم و سرهنگ « نعمت الله نصیری » (  آن زمان رئیس گارد سلطنتی بود و بعدها شد رئیس ساواک و با پیروزی انقلاب اسلامی اعدام شد ) بوجود آمد که باعث تنش بسیار شدیدی شد که با فریاد پدرم بعضی وسایل را جمع کردند و به حالت ناراحتی و قهر از آنجا رفتند که آقای « اسدالله علم » - نخست وزیر – آمد وساطت و عذرخواهی کرد . در نتیجه زمانی که شاه آمد ، بخاطر مقابله با حرکتی که نصیری کرده بود ، بلافاصله در حضور شاه ، طیب خان  سینی اسپند را از دست اسپند گردانها گرفت و داد دست نصیری و گفت دنبال شاه برو و برایش اسپند دود کنید . حالا شاه و علم حضور داشتند که این کار پیش آمد . نصیری همان طور مانده بود و این مسئله خیلی بهش برخورد . این تاریخ نقطه عطف برگشتن مرحوم بابام از تشکیلات نظام شاه بود . البته باید در نظر داشت که بودن با حکومت شاه ، نه بخاطر انتفاع از شاه بود ، بلکه بخاطر مسائلی بود که آقایون اعلام می کردند که شاه هر چه باشد مسلمان است و با شاه ساختن بهتر است تا سپردن مملکت دست کمونیستها و حزب توده که آن زمان شدیدا فعال بودند و دنبال این که شوروی را بر ایران مسلط کنند .
این برخورد پایه ای شد برای اختلاف . دومین حرکت ، حرکتی بود که بر عکس این که شعبان جعفری در کتاب خاطراتش گفته که مجوز واردات موز را به طیب داده بودند و چون این مجوز را از او گرفتند او ناراحت شد و مقابل حکومت ایستاد ، اصلا چنین چیزی نبود . برای اخذ مجوز موز ، آقایی توسط چند نفر از بچه های پایین شهر پدرم را در یک جلسه ای می بینند و می گویند اگر تو صد هزارتومان را بدهی ما جواز موز را برایت می گیریم . مرحوم پدرم می پذیرد . این آقایان رفتند و تقلا کردند و مجوزی را که می گفتند نتوانستند بگیرند و بعد هم کاشف به عمل آمد که موز آزاد است و هر کس بخواهد می تواند موز و سیب و پرتقال لبنان را وارد کند و اگر در این زمینه پرس و جو بکنید می بینید که اولین نفری که سیب و موز و پرتقال لبنان را به ایران وارد کرد مرحوم طیب بود و آن زمان به «  سلطان موز ایران » معروف بود .  لذا وقتی کار روی روال طبیعی اقتاد و فهمیدند که بدون رشوه هم این کار امکان پذیر بوده ، مرحوم بابام گفت چک را بیاورید ، من پول را نمی دهم . در این میان مسئله ای که مورد توجه می باشد این است که اگر طیب به حکومت وابسته بود ، چه نیازی داشت برای این کار رشوه بدهد ، کافی بود فلانی را ببیند و مجوز را بگیرد .
روی این تناقض که افتادند ، پدرم فشار می آورد که چک را بگیرد ، این آقایان رفتند یک برنامه صوری درست کردند و آ قای « ناصر حسنخانی » معروف به « ناصر جگرکی » و دار و دسته اش ، شبی دکان ناصر را در میدان مولوی خورد کردند و عکس شاه را هم آنجا پاره کردند و رفتند گزارشی به شهربانی نوشتند که طیب آمده دکان ما را خورد کرده و عکس اعلی حضرت را هم پاره کرده است . صبح که آقای « سید جوادی » به عنوان بازپرس محکمه دستور می دهد طیب را جلب کنند و وقتی بازجویی می کنند ایشان می گوید که من این کار را نکرده ام . سید جوادی در مقابل اظهارات پدرم می گوید : « دیدی کسانی که برایشان خدمت می کنی با تو چکار می کنند ؟ » این حرف عامل دومی بود که باعث شده بود پدرم از خانواده سلطنتی بیزار شود و اینها مربوط به قبل از سال 42 است .
سال 1341 هم ماجرای میدان پیش آمد . مرحوم پدرم هرسال ماهها قبل از ماه محرم گوسفندهایی می خرید و آنها را در میدان رها می کرد تا در مراسم عزاداری سیدالشهدا ( ع ) قربانی کند . همه هم می دانستند که اینها گوسفندان طیب است . عشق پدرم این بود . آن روز از طریق شهرداری ایراد گرفتند که منجر شد به کتک خوردن شهردار منطقه از پدرم و به آتش کشیده شدن ماشین او در میدان و پرخاش طیب به میدانیها که ببندید و به دنبال آن میدان طاهری و شفیعی و خلاصه همه میادین میوه بسته شدند و جمعیت بسیار زیادی در حالی که پرچمها و علامتهای عزاداری محرم دستشان بود ، راه افتادند طرف نخست وزیری در خیابان کاخ ( فلسطین فعلی ) . از طرف علم که نخست وزیر بود پیغام دادند که بفرمایید داخل که ناهار را هم بخورید ولی پدرم پیغام داد که من مهمانان زیادی همراهم است که سرانجام دستور دادند کامیونهای ارتشی آمدند و با یقلوی به همه مردم غذا دادند . در این ماجرا علم از طیب خان عذرخواهی کرد و به دنبال آن شهردار و رئیس کلانتری منطقه عوض شدند و جنوب شهر دربست آمد در اختیار طیب و میدان از ضابطه مندی هم خارج شد به طوری که هیچ کس جرات نمی کرد برود آنجا و بحثی پیش بیاورد چون آنها خودشان حفاظت می کردند که مسئله ای پیش نیاید . این دومین عامل بود .
سال 1342 سومین و تکمیل کننده عوامل بود . آن سال برعکس همه ساله ، ما هزاران پوستر زیبا از حضرت امام خمینی را تهیه کردیم و روی تمام بیرقها ، علامتها ، کتلها و پرچمهای تکیه زدیم که اصلا یک چیز بسیار دیدنی ای بود . آن هم در مراسم عزاداری ای که طیب  بر پا می کرد و همه جا آوازه آن بود . خیلی ها که مثلا از شمال تهران می آمدند و نمی دانستند که ایشان کیست ، پدرم معرفی می کرد و می گفت که ایشان مرجع تقلید جدید هستند . ایشان از اولش هم فردی معتقد به امام بود . تا قبل از اینکه حضرت امام به عنوان مرجع مطرح شوند ،  مرجع تقلید ایشان مرحوم آیت الله بروجردی بود . هر بار که به قم می رفت ، محضر ایشان شرفیاب می شد و عرض ادب می کرد و واقعا ایشان را دوست داشت . بعد هم که امام آمد ، متاسفانه فرصتی نشد که مرحوم پدرم با حضرت امام از نزدیک آشنا شود.
هنگام دستگیری ایشان ، به خاطر اینکه از قبل بهش خبر دادند که آقا شما را می گیرند و پدرم که دو همسر داشت و ما چون فرزندان همسر دوم بودیم و سنمان کمتر بود ، بیشتر تمایل داشت که با ما باشد . آن شب شبی بود که باید در منزل ما می ماند .
جرم پدرم را قیام مسلحانه و اقدام علیه امنیت کشور و بر هم زدن نظم عمومی عنوان کرده بوده اند .   

پس از اینکه  پدرم را در بازداشت و تحت فشارهای شدید نگه داشتند ، ایشان گفت اگر مرا حضوری پهلوی آیت الله خمینی ببرید خواهم گفت که از او پول گرفته ام . پدرم ماجرا را برای ما این گونه تعریف کرد که هنگامی که مرا به خانه ای در خیابان دولت که امام را در آنجا حبس کرده بودند بردند ، به محض ورود و رو به رو شدن با امام  و دیدن چهره ایشان احساس کردم که اولاد امام حسین (ع) است که جلویم نشسته است ، بر خودم لرزیدم و قبل از اینکه امام چیزی بگوید و برای اینکه  ذهنش را آشوب نکرده باشند ، من جبهه گرفتم و گفتم : « ای پیر مرد ، آقا جان ، جون جدت ، من اصلا شما را تا حالا دیده ام ؟ به این نامسلمانها بگو اصلا شما کی به من پول دادید که من این کارها را بکنم ؟ » با این کار پدرم نقشه ساواک خنثی شد .
 یک روز که ما رفته بودیم ملاقات پدرم، همسرِ دیگر پدرم به ایشان گفت: «خب شما حالا می گفتی که پول گرفتی و خلاص می شدی.» پدرم با یک غیظی نگاه کرد و گفت: «من تنها امید زندگی ام خدمت کردن برای خانواده امام حسین(ع)  است، چطور بیایم اولاد امام حسین را این جور بیندارم زیر دست این دژخیم ها. مگر زندگی چه ارزشی دارد که من به خاطر دو روز آن بیایم و دروغ بگویم. کسی را که ندیدم، کسی که به من پولی نداده، من که پولی نگرفته ام، اقرار بکنم ؟»
عمومسیح گفت : «اگر برویم پهلوی آقای خمینی، احتمال دارد بشودکاری کرد.»آن روز همراه خانواده رفتیم به منطقه سلطنت آبادو خیابان دولت.همة آنجا بیابان بود و تک و توک خانه ای دیده می شد. یک خانة شمالی بود که اطراف آن هفت هشت نفر مأمور دولت که لباس شخصی به تن داشتند مواظبت می کردند. حتی دو نفر جلوی در بودند که ما به عنوان اینکه از بستگان امام هستیم، رفتیم داخل. امام در انتهای اتاق به یک پشتی تکیه داده و نشسته بود. حاج سید احمد آقا و حاج آقا مصطفی هم آنجا بودند. عمو مسیح قضیه را برای امام تعریف کرد. امام، دستی به سر ما بچه ها کشیدند و گفتند: «ایشان (طیب) یک جوانمرد است، یک آزاده است. من هیچ وقت نمی توانم کاری را که ایشان برای ما کرده فراموش کنم.»
همان طور که نشسته بودم، امام یکی از کتاب های خودشان را به عنوان هدیه به من داد، یک جلد قرآن هم به مادرم داد . امام رو به عمویم سخنانی به این مضمون گفتند: «به خاطر همین چیزهاست که ما سعی می کنیم ایشان (شاه) بفهمد که دارد چه کار می کند و نمی فهمد افرادی مثل طیب که به هر صورت برقرار کننده موازنه هستند، حیف است که کشته بشوند. با توجه به آخرین برخوردی که من داشتم، متأسفانه این مرتیکه (شاه) از من حرف شنوی ندارد. لذا من کاری از دستم بر نمی آید که برای این جوانمرد انجام بدهم.»
موقع خداحافظی مرحوم  حاج سید مصطفی فرزند امام ،  ما را تا دم در بدرقه کردند و ما رفتیم.

آن طور که بعداً شنیدیم، وقتی عکاس می رود که از آنها عکس بگیرد، حاج اسماعیل رضایی رو به آنها می گوید: «ای عکاسها، عکس ما را بگیرید، اینها سند روسفیدی ما در روز قیامت خواهد بود.» مرحوم بابام برمی گردد به حاج اسماعیل می گوید: «آقا، این حرفها دیگر زدن ندارد. ساکت باش و بگذار زودتر اینها به کارشان برسند والاّ با اینها اصلاً جای حرف زدن و حرف شنیدن نیست.»
عمویم که رفته بود هنگ زرهی، وقتی می فهمد که آنها اعدام شده اند، تلفن زد به خانه که سریع بیایید اینجا که شاید جنازه را هم ندهند. جمعیت بسیار زیادی جلوی هنگ زرهی جمع شده بودند. سرانجام با تلاش مردم، جنازه را گرفتیم. پدرم وصیت کرده بود که در کنار مرحوم مادرش در باغچه علیجان حرم حضرت عبدالعظیم در شهر ری دفن شود. آن روز وقتی گفتند که اینها اعدام نمی شوند، ما خوشحال به خانه آمدیم؛ گرفتم خوابیدم. ساعت حدود 9 بود که از خواب پریدم. دیدم همه دارند گریه می کنند. از مادربزرگم پرسیدم که چه شده؟ ایشان گفت: ننه، بلند شو که بابات رو کشتند.
جنازه را برده بودند به مسگرآباد. از خیابان و میدان خراسان تا آنجا قیامتی بود. جمعیت زیادی برای تشییع جنازه آمده بودند. من هم خودم را با دوچرخه رساندم آنجا. وقتی رسیدیم به مسگرآباد، جنازه پدرم و حاج اسماعیل روی سنگها بود . هنوز لباسشان تنشان بود. حاج اسماعیل که لاغر بود، با تیرهایی که زده بودند، بدنش داغان شده بود. چند نفر از آقایان از جمله « حاج حسین زمانپور » که یکی از معتمدین بازار و جزو سه نفری بود که پیکر مرحوم آیت الله بروجردی را غسل داده بودند ، آمدند و پدرم را غسل دادند. به خاطر اینکه از محل اصابت گلوله ها خون بیرون می زد، حدود نه  بار کفن را عوض کردند. دست آخر هم با سؤال از بعضی آقایان، به این نتیجه رسیدند که نیاز به این کارها نیست. پدرم به خاطر اینکه هیکل درشتی داشت، در تابوت جا نمی شد که لبه های تابوت را شکستند و او را روی آن خواباندند. سرانجام پیکر او را با آمبولانس به حرم حضرت عبدالعظیم بردیم. جمعیت هم پیاده راه افتاده بودند.  مأموران زیادی با لباس نظامی و لباس شخصی بین جمعیت بودند و مراقبت می کردند. همانهایی که ایشان را غسل دادند، قبرش را هم کندند و او را دفن کردند. آن روز تمام خیابانها شلوغ شده بود . به قدری جمعیت آمده بود که وسایل نقلیه نمی توانستند عبور کنند . همه به طرف مسگر آباد می رفتند .
بعد از اعدام پدرم و حاج اسماعیل ، ما اجازه برگزاری هیچ گونه مراسمی نداشتیم و اگر فشار مردم و برخی محافل مذهبی نبود ، اصلا جنازه آنها را تحویل خانواده ها نمی دادند .

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ، ما رفتیم خدمت حضرت امام  که اول سراغ گرفتند و گفتند: «آن نوجوانی که من به او کتاب دادم کو؟» که من رفتم جلو. ایشان برای پدرم و حاج اسماعیل، طلب آمرزش کردند و گفتند که من خاطرة خوشی از ایشان دارم. امام خیلی با ما خودمانی و گرم برخورد کرد.

تیمسار دولّو قاجار که دادستان دادگاه بود ، بعد از انقلاب دستگیر و محاکمه شد که با وجود بدی هایی که به ما کرد ، خانواده اش آمدند گریه و زاری ، و ما دیدیم که پدرمان هم بود همین کار را می کرد، و ما رضایت دادیم. ایشان هم مدتی زندانی شد، رفت خارج و در نهایت بدبختی مرد.



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]